محل تبلیغات شما
عنوان مسخره ای شد میدونم. مثل بچه های تازه متولد شده که ماه و روزشونو میگن همین الان که نوشتمش یادم آورد که چقدر عمر کوتاهه 

بگذریم

الان که این پست رو مینوسم ساعت ۱:۵۸ نیمه شبه و من روی تخت خوابگاه نشستم و خوابم نمیبره با وجود اینکه دیشب فقط ۵ ساعت خوابیدم و امروز کلی خسته شدم

حس و حالهای خوبی ندارم چند روزه

حس میکنم کسی رو ندارم

حتی صمیمی ترین دوستام منو بخاطر اهداف خودشون میخوان و از من استفاده میکنن تا اعتماد بنفسشونو بالا ببرم

روزای بدی میگذره 

نمیخواستم بنویسم اینارو ولی میخواستم ی جوری برون ریزی کنم خسته شدم از ساکت بودن بیزارم از اینکه بخوام حرفای دلمو به کسی بزنم

چون مطمئنا میگن انرژی منفی نده چرا؟ چون الویت اول هرکس خودشه . حاضر نیستن به حرفات گوش کنن چون نمیخوان روحیشون خراب شه

حال خوبی ندارم

شبا تا دم صبح غلت میزنم و سرم درد میگیره

به آینده فکر میکنم و بغضم میگیره 

همش به این فکر میکنم که من چقدر جای بدی ایستادم ۱۹ سالمه اره فرصت زیاد دارم اما این اصلا شبیه ۱۹ سالگی ایده آلم نیست خیلی ناراحتم

دیشب آرزو کردم بیست سالگی رو نبینم

نمیخوام انقدر منفی و ناراحت کننده بنویسم اما چاره ای ندارم دیگه تحمل ندارم بیشتر از این ناراحتیامو تو خودم بریزم

و هزاران حرف دیگه که نمیشه تو وبلاگ نوشت .

 

+هجویات این روزهای داخل ذهنم

+ تنها در خوابگاه

+ واپسین روزهای تابستان 97

ندارم ,رو ,میکنم ,چون ,حس ,شدم ,خوبی ندارم ,فکر میکنم ,الان که ,خسته شدم ,نوزده سالگیم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پرسش مهر رئیس جمهور 1398 شعر و شاعری