محل تبلیغات شما



خب خیلییی وقته که ننوشتم

از اخرین بار که نوشتم خیلی چیزا فرق کردن. ادمای دورم رو طور دیگه ای میبینم

دارم نوع ارتباط برقرار کردنم رو تغییر میدم ‌. سعی میکنم با آدمای دورم بیشتر خوش بگذرونم ولی کمتر از خودم بگم ، کمتر غر بزنم ، بیشتر بخندم حتی الکی ، وقتی ناراحتم از کسی مودبانه بگم ، دیگه نترسم از اینکه اون ادم چه فکری راجع به من میکنه

فهمیدم ادما نه خوب مطلقن نه بد مطلق ، باید به همه احترام گذاشت ولی نباید به هیچکس تکیه کرد

قبلا واسم مهم نبود از دور چجوری به نظر میرسم ولی حالا واسم مهمه

این چندوقته خیلی فکر کردم به روابط و ادمای اطرافم ، تغییر کردن سخته ، بر خلاف طبیعتت رفتار کردن سخته ولی من از پسش بر میام 

راجع به آینده خیلی فکر کردم این مدت اینکه ارشد بخونم ، سرکار برم یا چی

با ادمای زیادی حرف زدم 

دارم یاد میگیرم ادمای اطرافمو درست انتخاب کنم واسه م کردن. به حرف ادمایی که تو زندگی خودشون موندن توجهی نکنم

و البته انرژی منفی نفرستم

خوشحال باشم حتی شده الکی

به گذشته فکر نکنم

خیلی سخته تغییر کردن و عوض کردن اون ادم غرغروی قدیمی

ولی با همه اینا پیشرفت چشمگیری داشتم

و اینکهههه این همه ایده آلیست نباشم

و خودمو اذیت نکنم


الان که این پست رو مینویسم یه موجودی شبیه ملخ در فضای کوچیک اتاق پرواز میکنه و من زیر پتو سنگر گرفتم تا به هوای نور گوشیم به سمتم حمله نکنه :/

این اولین شبی هست (البته تو این سال) که تنها موندم خوابگاه حس جالبیه کلا از مستقل زندگی کردن خوشم میاد البته از یه جایی به بعد تنهایی آزاردهنده میشه ولی فعلا دارم ازش لذت میبرم 

روزای بهتری رو میگذرونم و نسبت به پارسال اینموقع خیلی حال بهتری دارم و سبک ترم زندگی رو آسون تر میگیرم و میذارم هرچی قراره پیش بیاد ، پیش بیاد . با آغوش باز به سمت تحولات مثبت میرم و سعی میکنم سبک زندگیمو به ایده آلام نزدیک تر کنم اما نمیدونم چرا هنوز یه جای کار میلنگه از خودم راضی نیستم و هنوز عمیقا از خودم اونقدر که باید خوشم نمیاد

ناله زیاد هست از سختیای این روزا ولی سعی کردم مثل آب باشم و بگذرم از هرچی 

هعییی

خیلی بد و نا منظم نوشتم اما مهم نیست دوست دارم بمونن ایناهم

ساعت ۱و ۱۳ دقیقه بامداد :)

 


داشتم آخرین پست رو میخوندم و دوباره غمگین شدم از اینکه این تابستون هم نتونستم دنبال علایقم برم! کلاس ویلن که به دلایلی نشد که بشه ثبت نام کنم 

یکی دیگه از ارزوهای کوتاه مدتم کار کردن تو کتابخونه بود که اونم بخاطر ترم تابستونی و مخالفت مادر گرامی و مسافرت نشد برم :(

تو پست قبلی گفتم دوشنبه عمل لازک دارم اما دقیقا بعدش یه اتفاقی افتاد که عملم کنسل شد و به جاش سه شنبش لیزیک کردم :))

فردا انتخاب واحد دارم ، به مقدار زیادی استرس دارم ، فردا مامانمم میخواد چشمشو عمل کنه ! و من هم باید برم دانشگاه و هم از قبل با دوستم بلیط تیاتر رزرو کرده بودیم! متاسفانه نمیتونم پیش مامانم باشم :(

یعنی تو کل تابستون انقدر مشغله نداشتم که فردا دارم

روزای اخیر خیلی خوب بودن و خوش گذشت بهم ، با دوستای قدیمیم رفتیم قزوین گردی و حنا گذاشتیم :) بعدشم 3تامون یه سرمای حسابی خوردیم با علایم مشابه ! (گلو درد در حد مرگ و عفونت گوش در حد ناشنوایی!) تازگیا یه مرضی پیدا کردم که روزایی که بهم زیادی خوش میگذره بعدش حسابی دپرس میشم و میگم نه یه جای کار میلنگه ! من که نباید انقدر خوشحال باشم!
تصمیم گرفتم دیگه غر نزنم و همش نگم بدشانسم و الکی خوشحال باشم این همه ناله کردیم و از قبل اتفاق از چیزای بد ترسیدیم ، شد این اگه یکم خوشحال باشم که دیگه بدتر نمیشه

میخوام خودمو بزنم به احمقی و بیشتر تلاش کنم!

از ماه دیگه انشالله میخوام برم پیش یه دوستی تو کارگاهشون تا تجربه های جدید بدست بیارم :)

دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه که بگم

#غرغرممنوع! 


تابستون ِ من چند روزیه که شروع شده ولی نه آنچنان خوب که منتظرش بودم!

 نیمه ی اول تیر با شب بیداری های امتحان و بعدش استرس نمره گذشت و چند روزیه که روزهای بیکاریم شروع شدن.

ترم تابستونی برداشتم و حس خوشایندی نسبت به این موضوع ندارم ، اما یه جورایی مجبور بودم

دوشنبه وقت عمل لازک دارم و خیلی میترسم ازش ، تا حدی که شبا تا دیر وقت تو رخت خوابم غلت میزنم و به سختی و عوارض و دردهای بعد از عمل فکر میکنم

دو هفته بعد از عمل بالاخره میتونم کلاس ویلن ثبت نام کنم 

و موضوع خوشحال کننده ی دیگه برام اینه که 14 مرداد قراره سجاد افشاریان تو تیارت شهرزاد اجرا داشته باشه که اسمش روزهای بی بارانه و تریلرش بسیار جذاب به نظر میرسید 

احتمالا قراره نیمه دوم مرداد یه سفر کوتاه چهار نفره داشته باشیم

و خبر خوب تر اینکه سربازی اخوی بالاخره در ماه آتی به پایان میرسه

نکته ی ریمارکبل دیگه ای نیس :دی

به جز این حس نا امیدی و بدی که چند ماه درگبرشم

به امید فرار دیو سیاه افسردگی و ناامیدی از روح و روانم و فرا رسیدن روزهای روشن./


باید یه کاری بکنم! اینجوری نمیشه

شبا تا نیمه بیدارم و همش فکر میکنم و غصه میخورم از اینکه چقدر شبیه بیست سالگی ِ ایده آلم نیستم 

درساییکه دوست ندارم رو میخونم و سر کلاس استادایی که هیچ علاقه ای به خودشون و درسشون ندارم میشینم

کلاسای هشت صبحم رو خواب میمونم و مدام از مقایسه کردن خودم با بقیه عذاب میکشم

تنها چیزی که امیدوارم میکنه دوره ی کارآموزی و کلاس ویلنیه که قراره تابستون برم

بی صبرانه منتظر به پایان رسیدن ترم ۴م هستم و هر روز بیشتر به خودم لعنت میفرستم از این همه تنبلی 

هیچی .


عنوان مسخره ای شد میدونم. مثل بچه های تازه متولد شده که ماه و روزشونو میگن همین الان که نوشتمش یادم آورد که چقدر عمر کوتاهه 

بگذریم

الان که این پست رو مینوسم ساعت ۱:۵۸ نیمه شبه و من روی تخت خوابگاه نشستم و خوابم نمیبره با وجود اینکه دیشب فقط ۵ ساعت خوابیدم و امروز کلی خسته شدم

حس و حالهای خوبی ندارم چند روزه

حس میکنم کسی رو ندارم

حتی صمیمی ترین دوستام منو بخاطر اهداف خودشون میخوان و از من استفاده میکنن تا اعتماد بنفسشونو بالا ببرم

روزای بدی میگذره 

نمیخواستم بنویسم اینارو ولی میخواستم ی جوری برون ریزی کنم خسته شدم از ساکت بودن بیزارم از اینکه بخوام حرفای دلمو به کسی بزنم

چون مطمئنا میگن انرژی منفی نده چرا؟ چون الویت اول هرکس خودشه . حاضر نیستن به حرفات گوش کنن چون نمیخوان روحیشون خراب شه

حال خوبی ندارم

شبا تا دم صبح غلت میزنم و سرم درد میگیره

به آینده فکر میکنم و بغضم میگیره 

همش به این فکر میکنم که من چقدر جای بدی ایستادم ۱۹ سالمه اره فرصت زیاد دارم اما این اصلا شبیه ۱۹ سالگی ایده آلم نیست خیلی ناراحتم

دیشب آرزو کردم بیست سالگی رو نبینم

نمیخوام انقدر منفی و ناراحت کننده بنویسم اما چاره ای ندارم دیگه تحمل ندارم بیشتر از این ناراحتیامو تو خودم بریزم

و هزاران حرف دیگه که نمیشه تو وبلاگ نوشت .

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مقالات تخصصی طراحی سایت وبلاگ و رسانه